☆هدیه خدا☆

یهویی

یهویی یه چیز خنده دار پیش اومد  زنداداشم میگه با یوسف رفتیم بازار پشت ویترین زرگری بودیم دیدم   یوسف یه انگشتر تک نگین انتخاب کرده میگه اینو بخر برا عشگم (که من باشم ) تا دیروز عروس طاها بودم  حالا شدم عشق یوسف ... واقعا کارای بچه ها بامزه س   
24 بهمن 1394

چرا ...

چرا چین و چروکای صورتتو ندیدم  ناخنای شکستتو ندیدم لای سختی های روزگار شکست  بغض امونم نمیده  تا میام یه کلمه بنویسم ...شروع میشه  انگار گونه هام همیشه خشک و تشنه است و سبراب نمیشه  ولی ادامه میدم ... چرا بیشتر لمست نکردم  دست تو موهای خاکستریت نکشیدم  که اون موها برای آینده ی من سوخت و خاکستر شد  بغض من امون بده تموم نشده ...
22 بهمن 1394

دلم بچگیامو میخواد

دیگه نه پول  نه  آغوش  نه مهمونی نه آینده هیچی نمیخوام  فقط بچگی هامو میخوام ... اون عروسکای ساکت و بیصدا   بادبادکای کاغذی  اون پیراهن تور توری که مادربزرگم برام دوخته بود  گل بازی های جلوی خونه مادربزرگ   آدامس بادکنکی  قلک مخصوص عیدی  دلم تنگ شده واسه ظرف و ظروفای بچه گانم  دوستای بچگیم  پریسا که موقع جدایی کریپسشو به من یادگاری داد  سرسره بازی تو راه مدرسه  از بس برف زیاد بود بیشتر مسیر خونه تا مدرسه رو حالت قطاری سر مخوردیم و میرفتیم یه روستا بود و نون لواش سفید و بزرگ مامان  بوی نون آدمو مست میکرد  آش دوغ  رو آتیش ...
22 بهمن 1394
1